عاغا خسته شدم....

سلام دوس جونیا

خوبید؟!

اگه خدا بخواد امروز دیگه آخرین روزه....

خیلی خسته شدم آخه توی تابستون روزه گرفتن خیلی سخته!!!!!

توی این یه ماه همش خونه نشین بودم!!!!

تازه من یکی از تفریحام غذا خوردنه حالا خیلی سخت بود که نتونم چیزی بخورم!

ولی امیدوارم دیگه از شنبه مثل تابستون پارسال همه بریم بیرون و خوش بگذرونیم!

تازه مدرسه ی ما از یک شهریور شروع میشه و تا هجدهم باید بریم!!!!!

فعلا بای بای

مریم                

نمایشگاه قرآن!

سلام دوس جونیام

دیروز رفتیم نمایشگاه قرآن

من بودمو آبجیمو مبینا و فاطمه و فائزه....

سارا و آبجیش مریم افطاری دعوت بودن به خاطر همین نیومدن!

دیروز خیلی خوش گذشت...همش میخندیدیم!!!

حس کردم که دارم یاد میگیرم که از همه چی لذت ببرم!

ولی نمایشگاه قرآن پارسال که توی مصلا بود از امسال که توی باغ موزه دفاع مقدس بود بهتر و قوی تر بود!!!!

اینجا هم قشنگ بود ولی انگار میدون جنگ بود!!!!

همه جا هلی کوپتر و موشکو تانکو سنگرو... بود!

حتی صندلیا هم شبیه تانکو و خشاب اسلحه بود!!!!

آخه من نمیدونم مگه اینجا نمایشگاه قرآن نبود؟!

ولی توی نمایشگاه هنریش واقعا یه سری از تابلو های نقاشی و عکسا قشنگ بودن...

یه جا هم غرفه های حزوی بودن!!!!

من که چیزی ازشون نفهمیدم....

کلا این روز به خاطر این بهم خوش گذشت چون دوستام بودن و فقط میخندیدیم!!!!!

مریم          

نمایشگاه قرآن (عکس)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یکسال گذشت...

سلام دوس جونیام

امروز تولد یکسالگی وبمونه!!!!

باورم نمیشه یکسال از وقتی که این وبو درست کردیم گذشت...

زمان واقعا زود میگذره!!!!

ولی خیلی چیزا رو میگیره...

آدما رو...

خوشی ها رو...

رویا و آرزو ها رو...

هدفا رو...

عمر و جوونیو...

امیدو...

به جاش برعکس همه اینا رو میده...

بی کسی...

غم...

بی هدفی...

پیری و نا توانی...

ناامیدی...

میگما این زمان چقدر بی رحمه!!!!

..............................................................

من هنوزم به این امید دارم که این وبلاگ دوباره مثل پارسال، پر شه از خاطرات خوب ما دوستا...

مریم              

دوران طفولیت منو سارا(عکس)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.