همه چی خوبه تا وقتی که بوی اسیری نده
همه چی خوبه تا وقتی که بوی اسیری نده

همه چی خوبه تا وقتی که بوی اسیری نده

غم و شادی مریم و سارا

روز دختر...!

میخوام از جشن روز دختر بگم! 

خب اون روز سارا اومده بود خونمون و قرار نبود بریم جشن ولی یه دفعه آبجیم زنگ زد گفت پاشید بیایید! 

حالا فکرشو بکنید منوسارا(دوتا دختر 14 ساله!) بلند شدیم تا نیرو هوایی رفتیم! 

خلاصه رسیدیم توی ایستگاه و نمیدونستیم کجا بریم که بالاخره آبجیمو دیدیم اون داشت با فائزه دوستش میرفتن دنبال فاطمه خواهر فائزه به خاطر همین ما خودمون آدرس گرفتیم رفتیم... 

رفتیم رسیدیدم دم ساختمون ولی رومون نمیشد بریم تو که سحر دوست آبجیم اومد دنبالمون! 

رفتیم توی دفتر خانه شهریاران تا ناهار بخوریم(من یه خصلت بدی که دارم اینه که توی جمع نمیتونم راحت ناهار بخورم!)یه ذره منتظر نشستیم که آبجیم اومد و ما فهمیدیم که بله مبینا هم با ابجیم هماهنگ کرده داره میاد و میخواسته منو سارا سورپرایز بشیم چیزی نگفته! 

خلاصه سریع رفتیم دنبالش و من که یه ذره از غذامو نخورده بودم توی راه عین گاو خوردمش سارا میگفت من میگم تو از شکمت نمیگذری! 

کل راه که دنبال مبینا میگشتیم فک میکردیم مانتوی سفید پوشیده(اونجوری که خودش گفت!)وفتی پیداش کردیم دیدیم روسریش سفیده البته مبینا همیشه همینجوری حرف میزنه! 

خلاصه رسیدیدم اونجا و اینقدر با مبینا مسخره بازی در آوردیم وقتی برنامه اجرا میکردن مبینا یه کارایی میکرد که منو سارا فقط در حال جمع و جوری کردنش بودیم! 

من و مبینا رفتیم که آب بخوریم ولی آبش خیلی گرم بود یه آقاهه اومد گفت لیوان از کجا برداشتید حالا ماهم از دفتر خانه شهریاران برداشتیم منم الکی گفتم آقا برید این دفتره بعد سحر و صدا زدم:خانم باتوته لطفا به ایشون لیوان بدید قیافه ی سحر توی اون لحظه دیدنی بودا... خلاصه داشتیم از پله ها میومدیم بالا که مبینا مسخره بازی در میاورد چون آبش گرم بود الکی ادای اوق زدن در میاورد میگفت حالم بهم خورد همینطوری داشت میگفت که ما روبروی یکی از مدیرای مناطق(آقا) در اومدیم و من ایقدر خجالت کشیدم که مبینا رو ول کردم دویدم رفتم! 

خلاصه یه شومن اومده بود گفت حالا بریم سراغ آهنگ محلی اینجا کی لره مبینا از ته سالن داد زد گفت من! یه جوری که همه برگشتیم نگاهش کردیم سارا هم خندید بلند گفت این خیلی لره! 

بعد برنامه یه ذره رفتیم توی دفتر نشستیم که مبینا اومد شیرین کاری کنه زبونشو زد به نوک دماغش همون مدیر منطقهه برگشته بود با تعجب بهش نگاه میکرد.... 

دیگه کلا اینو میتونم بگم خیلی ضایع بازی در آورد! 

رفته بود یه مسواک نمیدونم از کجا برداشته بود  اومد توی دفتر گفت این چیه چرا مدیر اینجا رسیدگی نمیکنه؟!دقیقا مدیر منطقه بغلش وایساده بود گفت این یه هفته ست اونجاس کسی بهش دست نمیزنه تو چرا رفتی سراغش؟!

شاید اینایی که گفتم خیلی باحال به نظر نیاد ولی اگه توی اون لحظه بودید از خنده میمردید!  

مریم                     

نظرات 2 + ارسال نظر
مرضیه جمعه 5 مهر 1392 ساعت 00:32 http://biitafavot.blogfa.com

وای مبینا خیلی باحاله

آره خداییش...!
اگه بدونی چه دروغی به بنده خدا گفتیم...

پروفسور پنج‌شنبه 9 آبان 1392 ساعت 23:23

عجب آدمیه این رفیقتون!

اصلا نمیدونی معجزه ی قرنه!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد