همه چی خوبه تا وقتی که بوی اسیری نده
همه چی خوبه تا وقتی که بوی اسیری نده

همه چی خوبه تا وقتی که بوی اسیری نده

غم و شادی مریم و سارا

ههههههههههههههههه

امروز مدرسمون یه کاری کرد که همه از خنده داشتن میمردن

معاون پرورشیمون از بچه هایی که نمیرن نماز جماعت و توی حیاط میشینن عکس انداخته بود و چهرشونو شطرنجی کرده بود و چسبونده بود به برد توی راهرو....! 

اونوقت جالب اینجا بود که توی زنگ ناهار تا 20 دقیقه ی اولش زنگ تفریحه و بعدش زنگ نمازه،اونوقت ما هم که نشسته بودیم تو حیاطو ازمون عکس انداختن و گذاشتن...! 

ما وقتی خودمونو دیدیم از خنده داشتیم میمردیم.... 

امروز یه حقیقتی رو فهمیدیم اونم اینکه مدرسه ما بهترین هنرستان تهرانه...! 

خداییشم خیلی امکانات داره و خوبه 

مریم               

مدرسه و...

دیروز رفتیم دم مدرسه ی دوستای قدیمیمون!

خیلی خیلی شلوغ بود

تازه همه میگفتن شبیه بچه خرخونا شدیم

با اینکه خیلی خوش بودن ولی حسرت نخوردم چون الان خیلی مدرسه ام رو دوس دارم!!!!!

....................................................................

امروز داشتیم(منو مبینا و سارا و شقایق) برمیگشتیم خونه پشت سر یه پسر بچه ی کچل عینکی بودیم

چندتا پسر رد شدن گفتن خجالت نمیکشید چهار نفری دنبال یه پسر افتادین!

یعنی ما خودمون از خنده مرده بودیم....

وقتی رد شدیم دیدیم پسر بچهه ه داره میخنده!

اصلا بد دوره و زمونه ای شده!!!!

مریم                     

ای بابا...!

اینقدر مانتو مدرسه ام گشاده که میتونم باهاش پرواز کنم مقنعه ام هم که نگو...

دیروز با سارا(مبینا میخواست بره عروسی نیومد مدرسه!)داشتیم برمیگشتیم رفتیم نفری یه چیپس بزرگ خریدیم قرار گذاشتیم پیاده برگردیم...

داشتیم از خیابون رد میشدم که یه دفعه باد زد منو سارا با اون مانتو و مقنعه گشاد و چیپس داشتیم میرفتیم که نزدیک بود آخرش پرواز کنیم!

وقتی از خیابون رد شدیم یه ماشینه وایساد بهمون خندید و رفت...!

یعنی قیافه ی منو سارا توی اون لحظه دیدنی بود!

وقتی داشتیم میومدیم هم (سارا عینکی شده!)یکی بهش گفت خرخون!

اصلا یه وضعی بود...

ولی من و سارا و مبینا خیلی احمقیم عین دخترای کره ای! 

مریم              

فشم....!

وای چه فشمی رفتیم همون لحظه قدرشو ندونستم ولی الان خیلی حسرت میخورم...! 

خیلی دلم تنگه! 

خدایا دوباره از این خاطرات خوب بهم میدی؟!  

مریم                  

روز دختر...!

میخوام از جشن روز دختر بگم! 

خب اون روز سارا اومده بود خونمون و قرار نبود بریم جشن ولی یه دفعه آبجیم زنگ زد گفت پاشید بیایید! 

حالا فکرشو بکنید منوسارا(دوتا دختر 14 ساله!) بلند شدیم تا نیرو هوایی رفتیم! 

خلاصه رسیدیم توی ایستگاه و نمیدونستیم کجا بریم که بالاخره آبجیمو دیدیم اون داشت با فائزه دوستش میرفتن دنبال فاطمه خواهر فائزه به خاطر همین ما خودمون آدرس گرفتیم رفتیم... 

رفتیم رسیدیدم دم ساختمون ولی رومون نمیشد بریم تو که سحر دوست آبجیم اومد دنبالمون! 

رفتیم توی دفتر خانه شهریاران تا ناهار بخوریم(من یه خصلت بدی که دارم اینه که توی جمع نمیتونم راحت ناهار بخورم!)یه ذره منتظر نشستیم که آبجیم اومد و ما فهمیدیم که بله مبینا هم با ابجیم هماهنگ کرده داره میاد و میخواسته منو سارا سورپرایز بشیم چیزی نگفته! 

خلاصه سریع رفتیم دنبالش و من که یه ذره از غذامو نخورده بودم توی راه عین گاو خوردمش سارا میگفت من میگم تو از شکمت نمیگذری! 

کل راه که دنبال مبینا میگشتیم فک میکردیم مانتوی سفید پوشیده(اونجوری که خودش گفت!)وفتی پیداش کردیم دیدیم روسریش سفیده البته مبینا همیشه همینجوری حرف میزنه! 

خلاصه رسیدیدم اونجا و اینقدر با مبینا مسخره بازی در آوردیم وقتی برنامه اجرا میکردن مبینا یه کارایی میکرد که منو سارا فقط در حال جمع و جوری کردنش بودیم! 

من و مبینا رفتیم که آب بخوریم ولی آبش خیلی گرم بود یه آقاهه اومد گفت لیوان از کجا برداشتید حالا ماهم از دفتر خانه شهریاران برداشتیم منم الکی گفتم آقا برید این دفتره بعد سحر و صدا زدم:خانم باتوته لطفا به ایشون لیوان بدید قیافه ی سحر توی اون لحظه دیدنی بودا... خلاصه داشتیم از پله ها میومدیم بالا که مبینا مسخره بازی در میاورد چون آبش گرم بود الکی ادای اوق زدن در میاورد میگفت حالم بهم خورد همینطوری داشت میگفت که ما روبروی یکی از مدیرای مناطق(آقا) در اومدیم و من ایقدر خجالت کشیدم که مبینا رو ول کردم دویدم رفتم! 

خلاصه یه شومن اومده بود گفت حالا بریم سراغ آهنگ محلی اینجا کی لره مبینا از ته سالن داد زد گفت من! یه جوری که همه برگشتیم نگاهش کردیم سارا هم خندید بلند گفت این خیلی لره! 

بعد برنامه یه ذره رفتیم توی دفتر نشستیم که مبینا اومد شیرین کاری کنه زبونشو زد به نوک دماغش همون مدیر منطقهه برگشته بود با تعجب بهش نگاه میکرد.... 

دیگه کلا اینو میتونم بگم خیلی ضایع بازی در آورد! 

رفته بود یه مسواک نمیدونم از کجا برداشته بود  اومد توی دفتر گفت این چیه چرا مدیر اینجا رسیدگی نمیکنه؟!دقیقا مدیر منطقه بغلش وایساده بود گفت این یه هفته ست اونجاس کسی بهش دست نمیزنه تو چرا رفتی سراغش؟!

شاید اینایی که گفتم خیلی باحال به نظر نیاد ولی اگه توی اون لحظه بودید از خنده میمردید!  

مریم