همه چی خوبه تا وقتی که بوی اسیری نده
همه چی خوبه تا وقتی که بوی اسیری نده

همه چی خوبه تا وقتی که بوی اسیری نده

غم و شادی مریم و سارا

یه سورپرایز خوب!!!!!

امروز اینقدر از دست مدرسه خسته شده بودیم که به طور جدی میخواستیم مدرسمونو عوض کنیم!!!!! ولی با سال بالایی هامون حرف زدیم گفتن همین جا بمونید به نفعتونه!!!!

آخه نمیدونید که یه معلم زبان داره که اصلا درس نمیده ولی وقتی که از ما میپرسه توقع داره بلد باشیم!!!!!

ولی خداییش بقیه چیزا خیلی خوبه!!!!

امروز وقتی تعطیل شدیم توی راه پله سورپرایز شدیم! آخه دوستای گلم مرضیه و یاسمین اومده بودن تا ما رو ببینن خیلی خوشحال شدیم!!!

دلم میخواد زودتر امسال بگذره و برم دوم که گرافیک بخونم!!!!!

امیدوارم هرچی صلاحه اتفاق بیفته چون خیلی زور داره که اینهمه داریم خودمونو اذیت میکنیم ولی تهش به چیزی که میخواییم نرسیم...

 مریم                          

آخه یعنی چی؟!

من نمیدونم واقعا آخه چه معنی داره؟!
این سه روز که میریم مدرسه توی خیابون بهمون میگن تجدیدی و شهریوری و...
یا میخندن میگن اینا افتادن!!!!
ما هم هرکاری میکنیم که بفهمونیم که باور کنید ما نمونه دولتی هستیم نمیشه!!!!!
آخی دیروز دلم واسه خودمون سوخت آخه تا رسیدیم سر کوچه اتوبوس رفت ما هم هرچی صداش کردیم و دست تکون دادیم واینستاد مجبور شدیم منتظر بمونیم!!!! 

عیبی نداره این نیز بگذرد... 

مریم                   

یکی از خاطرات بنده از مدرسه!!!!

سلام پروبچ

این خاطره ایی که میخوام بگم سارا توش نیست  چون دوم راهنمایی همکلاسی نبودیم!!!!!

خب بریم سراغ خاطره:

جلسه ی آخر ریاضی بود خوب یادمه دیگه بعدش امتحانای ترم شروع میشد، ما تصمیم گرفتیم توی آخرین روز مدرسه یکم شاد باشیم به خاطر همین میزا رو گرد چیدیم همه شلوغ میکردیم تا اینکه معلم ریاضی اومد سر کلاس و گفت چرا اینجوری کردید الان من نمیتونم بچه ها رو بلند کنم که بیان پای تخته!!!!

بچه ها میگفتن خب خانوم جلسه آخره خواستیم یکم خوش بگذره!!!!

یه دفعه خانوممون با یه لحن مقتدرانه روبه کلاس برگشت گفت:

"خفه شید، احمقا! چهارتا احمق ریختن توی کلاستون بقیتونم که نمیفهمید، اگه یه پوست موز گندیده بیفته تو کلاستون همتون میگندید..."خداییش خیلی باحال گفت!!!

اون لحظه کل کلاس داشتن از خنده میمردن

یکی رفته بود زیر میز مخندید من خودم سرفه میکردم که نفهه میخندم یکی کتاب گرفته بود جلوش!!!!

و خلاصه که قیافه ی ما اینجوری بود:

منتظر خاطرات بعدی دوران مدرسه ی من و سارا باشید!!!!! 

مریم                  

امیدوارم...

سلام دوست جونیام

امروز یه خبر خوش بهم رسید،خبر اینه:

هفته ی دیگه سه شنبه دوباره کلاسا و اردو های ترنج شروع میشه

دلم خیلی واسه بچه هاش تنگ شده مخصوصا فاطمه!!!!

  ولی من دو هفته ی دیگه مدرسه ام شروع میشه!!!!

امیدوارم روزی که ترنج هست مدرسمون تعطیل باشه آخه من خیلی ترنجو دوس دارم!!!!!!

مریم                   

هیچی دیگه...

دیروز با مبینا قرار گذاشتم که بریم کتابخونه من کتابمو پس بدم اگه چیز خوبی بود دوباره بگیرم!!!!!

رفتیم کتابخونه چیزی پیدا نکردم فقط کتابو دادم ،خب ما فقط قرارمو به کتابخونه بود ولی نمیدونم چرا سر از آموزشگاه موسیقی واسه کلاس گیتار مبینا در آوردیم توی راه که میرفتیم عین ندید پدیدا به موبایل فروشی ها نگا میکردیم!!!!!!بعدش میخواستیم بریم مدرسمون ببینیم چه خبره ولی بسته بود بعدش رفتیم دم یه مغازهه که همه بهش میگن کیشی به وسایلش نگا کردیم!!!!!

بعدش نمیدونم چی شد سر از خونه ی آتنا اینا (دوستم!) در آوردیم!!!! بیچاره بابا بزرگ اونم فوت کرده!!!!

بعدشم اومدیم خونه ی ما!!!!!

آخرشم هیچی دیگه خودمون ،خودمونو مسخره میکردیم که چرا ما اینجوریم؟!

ولی خب خیلی خیلی خوش گذشت

تازه فک نکنید بی معرفتیم سارا رو با خودمون نبردیم سارا گلی دیشب هفتم بابا بزرگش بود نمیتونست بیاد

مریم